محمد یزدانمحمد یزدان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

محمد یزدان نفس مامان

شب یلدا

  شب یلدا بابا بزرگ وعزیزجونم  برای دیدن من به مشهد اومدن دستشون درد نکنه آخه تا حالا درگیر چیدن زرشک بودن چون قرار بود برای سمیه خانم عمه شب چله ای بیارن ماهم اونجا دعوت بودیم رفتیم خونه عمه میگن این شب درازترین شب ساله واسه من که خواب آلوام خوبه بیشتر میتونم بخوابم وااای چقدر خوراکی داشتن!!!معلوم بود همه ش خوشمزه س اما حیف که هنوز زوده من چیزی بخورم           این عکس یکی از عکسای شب یلدام هستش که البته تو همه شون خواب آلوام      ...
25 فروردين 1392

نی نی دایی احسان

              29آذر ماه نی نی دایی احسان به دنیا اومد چقدر خوشحال شدم مامانی میگه ایشالله خدا اونو واسه بابا ومامانش زنده وسلامت نگه داره وسایه دایی جون وزن دایی بالا سر محمدرضا جون باشه اختلاف سنی من ومحمدرضا جون 35 روزه خوش به حالم دور وبرم پر از دوستای خوبه مثلا پسر عمه ام امیر علی جون سه ماه از من بزرگتره امیر عباس پسر خاله م 41 روز ازم بزرگتره وحالا هم که محمدرضا جون...ایشالله همه مون سالم وسلامت باشیم و دوستای خوبی برای همدیگه باشیم                     &n...
25 فروردين 1392

لبخند من

                         نزدیک به یه ماهم بود که لبخند زدم قبلش لبخند می زدم اما با خودم ، ایندفعه فرق می کرد وقتی باهام حرف می زدن می خندیدم یک لبخند کوچولو وناز مامانی هم واسه هر چیزی کلی ذوق میکنه ! امروز وقتی اومد تو اتاقم ومن بهش لبخند زدم کلی منو بوس کرد وقربون صدقه م شد، یکتا جونی گفت : مامانی دیگه داری بیش از حد بهش توجه می کنی مامانی هم بهش گفت: عزیزم وقتی تو کوچولو بودی من واسه تو هم اینقدر ذوق می کردم... ...
19 فروردين 1392

اولین جشن تولد

                                                          23 آذر ماه من اولین جشن تولد زندگیم رو رفتم اونم تولد خاله جونم بود تازه برای اولین بار بود که به یک مهمونی رسمی دعوت شده بودم ولی خب از بس خواب آلو هستم تمام وقت خواب بودم یه چند تا عکس هم گرفتم ولی خاله جون عکسامو نمیذاره میگه خودمم هستم ...
19 فروردين 1392

اولین نگاه من

               وقتی 21 روزه شدم برای اولین بار تونستم با چشم مامانی رو دنبال کنم ، وای مامانی چقدر ذوق کرده بود اومد بوسم کرد وهی میگفت الهی قربون پسر گلم برم ...
19 فروردين 1392

اولین زیارت من

         روز 15 آذر ماه هوای مشهد به شدت آلوده بود مدرسه ها به علت آلودگی هوا تعطیل بود وبابایی وخواهر جونی خونه بودن اون روز دوستای مامانی که بچه هاشون دوستای یکتا جون بودن برای دیدن من اومدن دستشون درد نکنه فرداش یعنی 16 آذر امام رضا منو برای زیارت طلبید وما به همراه مامان جون به حرم رفتیم وااااای نمی دونین چقدر خوش گذشت جای همه تون خالی مامانی ازم عکس گرفت وازینکه من صحیح وسالم به دنیا اومده بودم خوشحال بودن واز خدا تشکر میکردن راستی مامانی واسه سلامتی من وخواهر جونی دعا کرد ، نماز خوند وسجده شکر به جا آورد               &nbs...
19 فروردين 1392

اولین تپش زندگی

                                                                     سلام  سلام صدتا سلام امروز میخوام با کمک خاله جونم وبلاگم رو بنویسم بذارین از اول اولش براتون بگم یعنی از وقتی من نبودم..... آره مامانی وبابایی تصمیم داشتن وقتی یکتاجون خواهر گلم کلاس اولش تموم شد به فکر اومدن یه بچه ی دیگه یعنی م...
25 بهمن 1391
1